عاشقانه

مهم نیست شیشه قلبم زیر پاهات بشکنه مهم اینه پاهات زخمی نشه

 

زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست!!!!

نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط نازنین| |

 

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

 یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند

نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت 13:3 توسط نازنین| |

 

آدم برفی کوچولو از مادرش پرسید: « عشق چیه؟ » جواب شنید : « پسرم این چیزا برای ما خطرناکه . حتی از خورشید هم خطرناک تر » پدرش به خاطر همین سوال او را حسابی تنبیه کرد و گفت : « کله این پسر بوی قورمه سبزی میده و باید مواظبش بود » یک روز صبح آدم برفی کوچولو با صدای جیک جیک پرنده ای از خواب بلند شد . نمی دانست چرا قلبش تند تر از همیشه میزند ؟ گرمش شد ، ذوب شد و دیگر نبود.

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 15:8 توسط نازنین| |

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می کنی؟

عاشقم

با من ازدواج می کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمال کاغذی!

تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی

توی ازدواج ما تو مچاله میشی چرک میشی و تکه ای زباله میشی پس برو و بیخیال باش . عاشقی کجاس؟

تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی ، دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

آخرش دستمال کاغذی

مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگر چه توی سطل آشغال

پاک بود و علشق و زلال

او با تمام دستمال کاغذی ها فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه های اشک کاشت!!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 14:56 توسط نازنین| |

هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط

زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

با اشتباه های دلم

حال می کند

دیروز یک فرشته به من گفت:

تو گوشی دل خود را بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا به تو می زند زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا برداشتی؟

یادش بخیر

آن روزها

مکالمه با خورشید

دفترچه های کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

امروز پاره  است

آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد

اما

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را

روییام گیر دلم بگذار

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط نازنین| |

 

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 15:50 توسط نازنین| |

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی یهونه می باره..... به کسی توجه نمی کنه....از کسی خجالت نمی کشه...می باره و می باره و اینقدر می باره تا آبی بشه ...آفتابی بشه........

کاش ....کاش می شد مثل آسمون بود .... کاش می شد هر وقت دلت می گیره اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده....

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 14:59 توسط نازنین| |

خیلی سخته بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه ....

خیلی سخته عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی....

خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری.....

خیلی سخته که روز تولدت رو همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر میکنی بخاطرش زنده ای....

خیلی سخته که غرورت رو بخاطر یه نفر بشکنی بعد بفهمی دوستت نداره......

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 14:54 توسط نازنین| |

 

اونیکه می گفت جونش به جونت بنده حالا داره به گریه هات می خنده .....

اونیکه می گفت بدون تو می میره دروغ می گه دلش جنس کویره........

دروغ می گه تو گوش نده به حرفاش نگو هنوز میخوای بمونی باها ش.....

خیال نکن بدون اون می میری بزار بره نباشه جون می گیری.......

 

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط نازنین| |

بدتر از خیانت تظاهر به دوست داشتن است....

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 14:17 توسط نازنین| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 14:6 توسط نازنین| |